خس

پربیننده ترین مطالب

ایستگاه

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ

نشسته ام توی ایستگاه اتوبوس. آن طرف خیابان، باغبان شهرداری دارد با چوب می زند به شاخه های درخت ها که برگ های زردشان بریزد روی زمین. با درخت ها همذات پنداری می کنم. نمی دانم چرا! اگر ذهنم این همه مشوش نبود حتما دلیل شاعرانه ای برایش پیدا می کردم. ولی حالا فقط به کتک خوردن درخت ها نگاه می کنم و اشک جمع می شود توی چشم هایم.

اتوبوس هنوز نیامده. خانمی می ایستد کنارم. انگشتش را می کشد روی یکی از صندلی های ایستگاه. لابد انگشتش خاکی می شود که نمی نشیند روی صندلی و کمی آن طرف تر منتظر می ایستد. فکر می کنم لابد چادر من هم که حالا نشسته ام روی صندلی خاکی شده. مهم نیست. حالا که گردوخاک نشسته روی تمام زندگی ام، چادر مشکی هم روش. دوباره اشک جمع می شود توی چشم هایم.

اتوبوس هنوز نیامده. من حالم خوب نیست. دیگر نمی توانم اشک هایم را نگه دارم. کاش اتوبوس زودتر بیاید تا من را برساند حرم. این مردم به دختری که توی ایستگاه اتوبوس نشسته و دارد گریه می کند خوب نگاه نمی کنند...

  • فاطمه فاطمی

نظرات  (۲)

سلام
 این هفته حتی درپناه حرم هم سنگینی نگاهها به بغضم اجازه ترکیدن نمیداد!
دلم اربعین میخواد...از هجوم نگاهها تنها به یک نفر میتوان پناه برد
و دیگر هیچ!
+خدا نکنه چشمای دوستم فیروزه ای بشه،ان شاءالله کاشف الکرب از وجه حسین، غمگشای دلت باشه و زودتر زودتر چهره ات خندون
خنده های سادات بانو دلنشین ترند تا بغض فروخفته نگاهش
:*

پاسخ:
دوستت دارم :)
ایستگاه محل انتظار است و انتظار همیشه درد دارد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">