کوه
کوه عجیب خوب است. پا که بر دامنه اش می گذاری، عظمتش دلت را می لرزاند. نگاهش می کنی؛ "تحسبها جامده" آن قدر سخت و محکم ایستاده است که انگار همه ی سنگینی این کره خاکی را دارد تنهایی به دوش می کشد. انگار آرامش گهواره ی زمین تنها به واسطه ی ایستادگی این میخ هاست.
اما من "و هی تمر مرّ السحاب" را بیشتر دوست دارم. تو بالا می روی از کوهی که خود دارد مثل ابر عبور می کند. تو حرکت می کنی روی چیزی که خود دارد می رود. با هم بالا می رویم. با هم پایین می آییم. با هم می چرخیم؛ تو گویی جمعه ها هم من و کوه با هم دعای عهد می خوانیم.
"سهلها و جبلها" را که می گویم، چه قدر دوست دارم من هم جزو آن مومناتی باشم که از بالای کوه بر دردانه ی خدا سلام می دهند. به "ظهر الفساد فی البر و البحر" که می رسم، انگار داغ دل کوه تازه شده باشد بلندتر از من "فاظهر اللهم لنا ولیک" را می گوید. من سه بار "العجل العجل" می گویم اما کوه آن قدر تکرار می کند که صدایش تا دورها می رود. تا جایی که مخاطب کلام پژواک صدایمان را می شنود.
کوه عجیب خوب است. هرچه بالاتر می روی، نه اینکه خدا نزدیک تر شود که تو دورتر می شوی از هرآنچه خدا را از تو دور می کند. چه قدر کوچک می شود هرچیزی که بزرگی اش در نظرت، جای بزرگی خدا را می گرفت.
کوه عجیب خوب است...
پ.ن: و چه قدر این تاب خوردن و معلق ماندن دوست داشتنی است...
- ۹۳/۰۵/۲۸