تازه یاد گرفته صدایم کند ماما
از وقتی دخترک چشم گردالی به آغوشمان آمده، احساس میکنم مادرم را خیلی خیلی بیشتر دوست دارم...
او هم همین قدر را مرا دوست داشته است...
از وقتی دخترک چشم گردالی به آغوشمان آمده، احساس میکنم مادرم را خیلی خیلی بیشتر دوست دارم...
او هم همین قدر را مرا دوست داشته است...
امروز نزدیک بود تصادف کنم. راننده درست پیش پایم زد روی ترمز؛ بعد سرش را از پنجره بیرون نیاورد و رو به من داد نکشید: "مگه عاشقی؟!"
اما خودم که میدانستم...
انگار همین دیشب بود که همگی خانه ی آقاجون جمع شده بودیم و انار می خوردیم و خواهرم با شوق غزل های حافظ را می خواند. انگار همین دیشب بود که زن دایی، سرحال سرحال نشسته بود کنار دایی و هردو به خواهرم گوش می دادند که داشت تعبیر فالشان را می گفت. غزلش یادم نیست ولی یادم است که خواهرم رو به دایی می گفت: دنیا حسابی برایتان سخت گرفته است، خیلی سخت و خیلی سخت؛ و ما همگی خیلی بی خیال و خیلی خوشحال بودیم و تخمه می شکستیم.
اصلا انگار نه انگار که یک سال گذشته و انگار نه انگار که زن دایی دیگر نیست و شب یلدای امسال حتما خیلی غم انگیز خواهد بود...