خس

پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

روی اتوبوس

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۲۳ ب.ظ

ما هر روز شهر را از لابه لای موهای بدون شوره کریستین رونالدو تماشا می کنیم. ولی من به عنوان یک ایرانی، تصویر یک قهرمان ملی را ترجیح می دهم. موهایش هم شوره داشت، یکجوری کنار می آییم.

  • فاطمه فاطمی

تعبیر ندارد

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ

خواب دیدم یک ضبط صوت کوچک آورده اند خانه که می گویند صدای امام حسین درش ضبط است. بیشتر از این که خوشحال شوم ترسیدم. فکر کردم بعد از شنیدن صدا باید سنگینی یک کوه را به دوش بکشم.

نمی خواستم ضبط را روشن کنند ولی کردند. صدای الله اکبر خانه را پر کرد. مردی داشت با اقتدار رجز می خواند. صدا آن چنان پرهیبت بود که هزار بار آرزو می کردی در کنارش باشی تا در مقابلش. چند بار بلند تکبیر گفت و بعد سخنش را ادامه داد. من اما در همان سنگینی الله اکبرش ماندم. صدا ابهتی داشت که آدم را می لرزاند. شبیه همان هیبتی که جلوی ضریح شش گوشه آدم را می گرفت.

دیگر تاب نیاوردم. صدا همچنان داشت ادامه می داد ولی من از اتاق بیرون رفتم و نشستم این همه بد بودن خودم را گریه کردم. کاری که این چند وقت مدام تکرار می کنم.

  • فاطمه فاطمی

دست مرا بگیر

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ

اصلا انگار این شهیدان مدافع حرم رفته اند که جان ما را بگیرند.

داشتیم زندگیمان را می کردیم. از خانه که بیرون می رفتیم پارچه تبریک و تسلیت بالای در خانه همسایه مان نبود. هیچ وقت توی بهشت زهرا پای تابوت شهیدی نماز نخوانده بودیم. اصلا این چیزها مال فیلم ها بود. شهدا آدم هایی دور از ما بودند. با ما فرق داشتند.

ولی حالا عکس هایشان خیلی شبیه ماست. انگار سر همین خیابان این عکس را گرفته اند. توی همین آلودگی هوا نفس می کشیده اند. از سر شیطنت همین کارهای خنده داری را می کرده اند که ما می کنیم. پای ثابت همین جلسه ای بوده اند که من هم می روم. آقا اصلا این تاریخ ثبت شده روی سنگ قبر دوسال از من کوچک تر است...

خدایا، زندگی دارد برایم به آخر می رسد. از کجا بود که من این همه عقب افتادم...؟!

  • فاطمه فاطمی

ابهت

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ب.ظ

یک بار آمدم خواهرزاده هایم را دعوا کنم. آخر چهارتا پسر باهم شوخی نیست؛ گاهی واقعا دارند خراب کاری می کنند. 

یک بار آمدم درست و حسابی دعوایشان کنم. بعد یک دفعه وسط دعوا و داد و قال خنده ام گرفت. آخر بلد نبودم جدی باشم. قیافه ام که داشتم سعی می کردم خنده را پشت عصبانیت قایم کنم، آن قدر مضحک شده بود که بچه ها ریسه رفته بودند. دیگر نمی شد هیچ جوری جلوی خنده ام را بگیرم. بیخیال دعوا شدم و  پنج تایی باهم تا کی می خندیدیم.

دعوای آن دفعه که ماسید. بعد از آن هم هربار می آیم دادوبیداد کنم، یکیشان خاطره ی آن روز را یادآوری می کند و بعد دوباره همه با هم حسابی می خندیم. :|

  • فاطمه فاطمی