خس

پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بشارت در لحظه نیاز

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

اجازه ی هیچ اعتراضی نمی دهند. تجمع جلوی وزارت خارجه مجوز نداشت. تحصن سکوت مقابل ساختمان بهارستان مجوز نگرفت. تجمع جلوی مجلس هم بی اجازه بود. اجتماع میدان فلسطین را هم که می گفتند مجوز دارد، با وجود جمعیت زیادی که جمع شده بود، یک ساعت قبل از شروع مراسم مجوزش را لغو کردند. شاید برای اینکه فردایش رسانه هایشان، مردمی که جمع شده بودند را قانون شکن بنامند.

هر صدای مخالفی را سرکوب می کنند تا جایی که سخنگویشان گفته بود هر تجمعی علیه مذاکرات غیرقانونی و غیر شرعی است. انگار که دستمان را بسته بودند. صدای اعتراضمان به جایی نمی رسید. اگر هم می رسید آنقدر ضعیف بود که گوشی بدهکار نبود و زود فراموش میشد...

دیروز اما اجتماع بزرگی بود. صدای یاحسین جمعیت بلندتر از آن بود که کسی بخواهد خودش را به نشنیدن بزند. دیروز "یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب" بود.

عزیزان من، پرچم سه رنگ تابوت های شما اوج عرت و افتخار ماست. عزت، سردمداری حرکت جهانی علیه استکبار است. عزت، صدای نحن ابناء الخمینی بچه های یمن و سوریه و عراق است. عزت شمایید. پشت میزهای مذاکره خبری جز ذلت نیست. دیروز ما به پیروی از دست های بسته شما، مشت هایمان را گره کرده بودیم و صدای فریادهایمان هرلحظه بالا و بالاتر می رفت که "هیهات من الذله". 

دیروز شما مجوز فریادهایی بودید که در گلوهایمان خفه شده بود. دیروز شما با دست های بسته تان و ما با حضورمان حرف هایمان را زدیم. باشد تا آن ها که باید، معنی این "حضور پرمضمون" را درک کنند.

  • فاطمه فاطمی

مهندسی

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ

کد زندگی ام ران شدنی نیست. 

                   مدام اکسپشن می دهد. 

                               هیچ ترای کچی هم مشکلش را حل نمی کند.

                                                           این برنامه دلش فقط تو را می خواهد...

  • فاطمه فاطمی

ماهی قرمز

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

با هم دوست شدیم. یعنی اون با من دوست شد.

لب حوض داشتم وضو می گرفتم، هی می اومد کنار دستم. تا می اومدم بگیرمش فرار می کرد؛ دوباره می اومد.

چند بار این بازی رو کردیم. بعد براش نان آوردم. با اون یکی دستم هم نازش می کردم. خوشش می اومد.


  • فاطمه فاطمی

راه

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ

دارم از پله های پل هوایی می آیم پایین که اتوبوسِ بی آرتی از کنارم رد می شود. از دویدن در خیابان متنفرم اما صندلی های خالی اتوبوس آدم را وسوسه می کند. شاید اتوبوس بعدی پر باشد. 

می نشینم روی یکی از صندلی هایِ تکِ کنارِ پنجره و کیفم را باز می کنم. این هندزفری لعنتی، همیشه ی خدا گره خورده است. به زحمت بازش می کنم. "نقد تمدن غرب". حاج آقا پناهیان دارد ناامنی طالبان در افغانستان را با نظم و ترتیب خیابان های غرب مقایسه می کند. 

خیابان نرسیده به میدان نه دی حسابی ترافیک است. حتما دوباره پلیس روی پل ایستاده، وگرنه مردم خودشان بهتر راه باز می کنند.

مردم جا باز می کنند و سوار اتوبوس می شوند. هوا حسابی دم کرده است. تحمل گرمی هوا و یک ساعت ایستادن توی شلوغی جمعیت اگرچه سخت است اما راحت تر از تحمل عذاب وجدان نشستن روی صندلی است. جایم را با فرد مسن تری عوض می کنم. 

خانمی از ته اتوبوس با راننده دعوایش می شود. راننده هم با دروغ جوابش را می دهد. حاج آقا پناهیان دارد می گوید دروغ مخصوص جوامع ارزشی است. دعوا بالا می گیرد. توی این چندماهی که سوار بی آرتی می شوم، دایره ی لغات ناسزایی که بلدم چندبرابر شده. اتوبوس توی ترافیک ایستاده و شاید همین اعصاب ملت را به هم ریخته است. 

برای موتوری ها اما ترافیک بی معناست. پشت سر هم از بین ماشین ها عبور می کنند. من هم دوست دارم سوار موتور شوم. توی عمرم فقط دوبار ترک موتور نشسته ام. تجربه ی تک چرخ زدن هم باید جالب باشد. حاج آقا پناهیان می گوید جوان تهرانی با اتوبوس هم تک چرخ می زند.

اتوبوس گیر کرده توی ترافیک قبل از تونل توحید. از ساختمان های خیابان نواب متنفرم. هیچ بویی از معماری ایرانی اسلامی نبرده اند. حس شلوغی و تراکم جمعیت را چندبرابر می کند. خوشحالم که توی یکی از این خانه ها زندگی نمی کنیم. و خوشحالم که توی خانه مان آکواریوم نداریم. هرچند که ماهی های این همه مغازه ی آکواریوم فروشی از توی اتوبوس پیدا نیستند اما من همیشه نگرانم که اگر شب، شیشه ی آکواریوم یکی از مغازه ها بشکند، صاحب مغازه فردا با صحنه ی وحشتناکی که روبه رو می شود چه کار می کند؟!

چراغ قرمز بالاخره سبز می شود. راننده ها دستشان را گذاشته اند روی بوق. حاج آقا پناهیان می گوید بی نظمی، بهتر از نظم ایجاد شده با اهانت است. 

ترجیح می دهم این سخنرانی را بعدا گوش کنم. هندزفری را از گوشم در می آورم. صداها بلندتر می شود. مجسمه ی سیمانی میدان توحید هنوز دارد بالشش را توی سرش فشار می دهد. چه قدر از این غول سفید متنفرم. طراح و سازنده اش حتما لایق چند لیچار درست و حسابی است.

چمران اما بهتر است. سرسبزی کنار بزرگراه آدم را سرحال می آورد. توی خط ویژه با سرعت بیشتری حرکت می کنیم.

ساعت از هشت گذشته است که اتوبوس وارد ایستگاه می شود. یک بار به دوستی که برای اولین بار می خواست سوار بی آرتی شود گفتم هرجا دیدی نصف جمعیتِ اتوبوس پیاده شد، آنجا پل مدیریت است. همراه جمعیت پیاده می شوم. ده دقیقه سربالایی تا دانشگاه...


پ.ن: قدیمی ها می گفتند راه آدم را پیر می کند. به گمانم راست می گفتند. 

  • فاطمه فاطمی