ابهت
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ب.ظ
یک بار آمدم خواهرزاده هایم را دعوا کنم. آخر چهارتا پسر باهم شوخی نیست؛ گاهی واقعا دارند خراب کاری می کنند.
یک بار آمدم درست و حسابی دعوایشان کنم. بعد یک دفعه وسط دعوا و داد و قال خنده ام گرفت. آخر بلد نبودم جدی باشم. قیافه ام که داشتم سعی می کردم خنده را پشت عصبانیت قایم کنم، آن قدر مضحک شده بود که بچه ها ریسه رفته بودند. دیگر نمی شد هیچ جوری جلوی خنده ام را بگیرم. بیخیال دعوا شدم و پنج تایی باهم تا کی می خندیدیم.
دعوای آن دفعه که ماسید. بعد از آن هم هربار می آیم دادوبیداد کنم، یکیشان خاطره ی آن روز را یادآوری می کند و بعد دوباره همه با هم حسابی می خندیم. :|
- ۹۴/۱۱/۰۵