یک ردیف از سه ردیف خرمای چیده شده توی جعبه را پخش کرده بودیم. دو ردیف باقی مانده را با جعبه اش گذاشتم داخل مقبره ی آیت الله بیدآبادی و آمدم بیرون.
مامان و بابا هنوز سر مزار میرمعصوم ایستاده بودند. بابا فاتحه اش را که خواند، مصلی نیمه کاره را نشان داد و گفت: "سر مزار کشیکچی هم برویم. توی مسیر تا آن جا، حتما خرماها هم تمام می شوند."
برگشتم تا دوباره جعبه خرما را بردارم. پیرزنی که چند لحظه پیش جعبه را تعارفش کرده بودم و دوتا خرما برداشته بود ایستاده بود داخل مقبره؛ از روی مقنعه سفید و مانتو قرمز گل گلی که پوشیده بود شناختمش. من را که دید سریع نگاهش را دزدید و به قبر خیره شد؛ جایی که دیگر جعبه خرما رویش نبود.
برگشتم بیرون و حسرت خرماهایی را خوردم که هرکدام یک فاتحه بود اما حالا همه شان با هم فوقش یک فاتحه داشتند.
از لابه لای آجرهای دیوار مشبک پشت مقبره دوباره داخل را نگاه کردم. پیرزن جعبه خرما را سرجایش گذاشته بود. من را که دید خودش را با نوشته های روی دیوار سرگرم کرد. هرچه ایستادم او بیرون برود بعد من بروم داخل و جعبه را بردارم، نشد. او ایستاده بود همانجا و یک چشمی من را می پایید.
مامان و بابا هم حسابی دور شده بودند. برای اینکه بیشتر از این، از آن ها دور نیفتم، رفتم داخل و جعبه را برداشتم. داخلش دو ردیف به علاوه ی دو خرما بود. پیرزن خرماهای خودش را هم داخل جعبه جا گذاشته بود.
پ.ن: شاید اگر بی خیال جعبه ی خرما می شدی، ثوابش بیشتر بود. حسرت آن دوتا خرما را هم به دل پیرزن نمی گذاشتی...