خس

پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

و یک دنیا عشق

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 جهنمی ها را به بهشت راه نمی دهند؛ این قاعده ی عادلانه ای ایست. جای هیچ اعتراضی هم ندارد. برای همین، اسمم که در قرعه کشی مشهد درنیامد، فقط نشستم و این همه بد بودنم را گریه کردم. این همه بی لیاقتی را...

اما در آغوش رافت شما، تحبس الدعایی هیچ معنایی ندارد ای امام رئوف! قربان شما که حتی اشک این بدترین را هم تاب نمی آورید. در قرعه کشی دوباره به جای انصرافی ها اینبار اسم من هم بود.

و حالا منم و بلیط مشهد و یک دنیا عشق...

  • فاطمه فاطمی

روضه

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۴۶ ب.ظ

   راستی اوضاع خیلی دردناک تر از این حرف هاست...

   یادم نبود ما فقط یک بار حق زندگی داریم...

   فردا اگر بمیرم،

   دستهایم حسرت گره خوردن در ضریح شش گوشه را

   و پاهایم حسرت قدم زدن در بین الحرمین را

   به گور میبرن...

                                                                                               و تمام./

  • فاطمه فاطمی

ماست

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۰ ب.ظ


گفت: "حرف نزن. تو الان بگویی ماست هم گران شده من عصبانی می شوم. این قدر که این شیخ اهل تدبیر را دوست دارم."

نگاهش کردم؛ شبیه یک اصلاح طلب غربگرا یا شبیه ضدانقلاب نبود. شبیه خودم بود. منی که سال های پیش، وقتی هنوز رییس جمهور سابق را دوست داشتم اگر می گفتند ماست گران شده عصبانی می شدم. از روی تعصب... از روی احساس...

 

پ.ن: جروبحث سیاسی با دخترها فایده ای ندارد. حتی اگر بر منطقش غلبه کنی، حریف احساسش نمی شوی...

  • فاطمه فاطمی

مهلاً مهلا

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۳ ب.ظ

آرام تر ذوالجناح...

   بگذار چشم ها حتی شده برای لحظه ای دیرتر باران فراق را تجربه کنند.

   بگذار وداع اهل حرم با امامشان طولانی تر شود.

ذوالجناح، لحظه ای درنگ...

   که تو را پس از این بازگشتی نخواهد بود مگر با زینی خالی از سوار...!

  • فاطمه فاطمی

تخت فولاد

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ب.ظ


یک ردیف از سه ردیف خرمای چیده شده توی جعبه را پخش کرده بودیم. دو ردیف باقی مانده را با جعبه اش گذاشتم داخل مقبره ی آیت الله بیدآبادی و آمدم بیرون.

مامان و بابا هنوز سر مزار میرمعصوم ایستاده بودند. بابا فاتحه اش را که خواند، مصلی نیمه کاره را نشان داد و گفت: "سر مزار کشیکچی هم برویم. توی مسیر تا آن جا، حتما خرماها هم تمام می شوند."

برگشتم تا دوباره جعبه خرما را بردارم. پیرزنی که چند لحظه پیش جعبه را تعارفش کرده بودم و دوتا خرما برداشته بود ایستاده بود داخل مقبره؛ از روی مقنعه سفید و مانتو قرمز گل گلی که پوشیده بود شناختمش. من را که دید سریع نگاهش را دزدید و به قبر خیره شد؛ جایی که دیگر جعبه خرما رویش نبود.

برگشتم بیرون و حسرت خرماهایی را خوردم که هرکدام یک فاتحه بود اما حالا همه شان با هم فوقش یک فاتحه داشتند.

از لابه لای آجرهای دیوار مشبک پشت مقبره دوباره داخل را نگاه کردم. پیرزن جعبه خرما را سرجایش گذاشته بود. من را که دید خودش را با نوشته های روی دیوار سرگرم کرد. هرچه ایستادم او بیرون برود بعد من بروم داخل و جعبه را بردارم، نشد. او ایستاده بود همانجا و یک چشمی من را می پایید.

مامان و بابا هم حسابی دور شده بودند. برای اینکه بیشتر از این، از آن ها دور نیفتم، رفتم داخل و جعبه را برداشتم. داخلش دو ردیف به علاوه ی دو خرما بود. پیرزن خرماهای خودش را هم داخل جعبه جا گذاشته بود.

 

پ.ن: شاید اگر بی خیال جعبه ی خرما می شدی، ثوابش بیشتر بود. حسرت آن دوتا خرما را هم به دل پیرزن نمی گذاشتی...

  • فاطمه فاطمی