یلدا
آقاجون زیاد از قدیم ها تعریف می کند. هربحثی که پیش بیاید، یک خاطره ی مرتبط با آن در آستینش دارد که معمولا حسابی هم شیرین است.
شب های یلدا هم به رسم همه ی خانه ها، ما حلقه می زنیم دورش و او باز از قدیم ها می گوید. از شب های یلدای آن سال ها:
آقاجون از سرما می گوید و برفی که کل زمستان همه ی کوچه ها را سفید می کرد. از همسایه های عزیزتر از فامیلی می گوید که با بچه های زیادشان همه در خانه ی آن ها جمع می شدند. بچه های زیادی که شیطنت از چشم هایشان می بارید و آقاجون اسم همه شان را می دانست.
فکر می کنم من تا به حال خانه ی هیچ کدام از همسایه ها نرفته ام. این که چیزی نیست؛ اسم خیلی هاشان را هم نمی دانم.
آقاجون از کرسی می گوید که جمع صمیمانه و گرمشان را گرم تر می کرد. من به کرسی این چیز هیجان انگیز فکر می کنم که تصویرش را فقط در تلویزیون دیده ام و انگاری کلی خاطره ی هیجان انگیز دورش اتفاق می افتاده است.
آقاجون از انار می گوید، از خنده، از قصه و کتاب اسکندرنامه ای که جزء جدانشدنی شب یلدا بود. از سکوت محض همسایه های اغلب بی سواد ولی بامعرفت می گوید و از قصه ها و حماسه هایی که خود آقاجون از روی اسکندرنامه برایشان می خواند.
به تلویزیون نگاه میکنم و سکوت محضی که گاه گاه حاکم می شود تا صدای متکلم وحده ی تلویزیون بلندتر باشد.
آقاجون آه می کشد. مامان اقدس هم همینطور و به دنبالش اشک گوشه ی چشمش را با روسری اش پاک میکند و میگوید: قدیم ها که مثل الان نبود. هرچه دعا می کردیم سریع برآورده می شد. مثل حالا این همه آسمان دور نبود...
حالا من اشکم را پاک میکنم و به زمان باورنکردنی ای فکر میکنم که آسمان این همه دور نبود...