از رنجی که می بریم
آدم یک بار که بشکند، پوست کلفت می شود یا اینکه قلبش ترک برداشته، بیشتر شکننده می شود؟!
من حالا نگران فرداهایم هستم...
آدم یک بار که بشکند، پوست کلفت می شود یا اینکه قلبش ترک برداشته، بیشتر شکننده می شود؟!
من حالا نگران فرداهایم هستم...
دقیقه هشتاد و هشت، صفر-صفر مساوی. تا همین حالایش هم حسابی دیر شده است. از جلوی تلویزیون بلند می شوم که زودتر حاضر شوم. بابا اگرچه دیشب گفت که فردا می آید تا تجمعِ جلوی سفارت فرانسه را با هم برویم، اما از صبح بیرون بوده و حسابی خسته است. می پرسم شما نمی آیید؟! می گوید نه. بعد ادامه می دهد البته اگر ایران ببرد من هم می آیم! می خندیم.
می روم توی اتاق لباس هایم را بپوشم. یک دفعه بابا داد می کشد "گلللل، حرفیه که زدم، زود حاضر شو بریم...!"
تا توی خود مترو داشتیم با بابا می خندیدیم...
پ.ن: جمعیت یکصدا شعار می دهد "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد" صدا می رسد به نفرهای عقبی و بلندتر هم می شود. "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد" فکر میکنم به جهاد؛ فکر میکنم به این همه صحبت آقا از جنگ نرم؛ فکر میکنم به عبارت سرباز جوان جنگ نرم؛ فکر میکنم به أین عمار؛ فکر میکنم به اینکه مگر حکم جهاد را چگونه می دهند؟! فکر میکنم به ارتش دنیا که به این آسانی تا توهین به پیامبر می رسد؛ فکر میکنم به خودم که همچنان منتظر حکم جهاد نشسته ام...
این دوستی بین ماست که من به پایش آب می ریزم، تصدقش می روم و گل دادن و قدکشیدنش را تماشا خواهم کرد.
"مریرا" اگرچه کادوی تولدم است و همین دیروز هدیه گرفتمش اما تو انگار کن که چهارسال است که می شناسمش. "مریرا" برای من به اندازه ی نقاشی های قشنگ پریسا آشناست، قدر لقمه های نان و پنیر تارا لذت بخش است و به اندازه ی سوییشرت های صورتی محدثه زیباست.
"مریرا" یک تکه از دوستی ماست که حالا نشسته گوشه ی اتاق جلوی چشم های من!
پ.ن: "مریرا" ترکیبی است از اول و وسط و آخر نام های محدثه، پریسا و تارا.
اینجا، نفس همه ی ما گرفته است. دعاهایمان از زیر سقف کوتاه و تیره ی دود و آلودگی بالاتر نمی رود.
ای شمایی که زیر آسمان پاک و آبی زندگی می کنید، برای ما هم دعا کنید...
پ.ن: "...و استغفر لذنبک و للمومنین و المومنات" سوره محمد آیه 19
تا حالا دقت نکرده بودم و نمی دانستم که من بارها و بارها توی صحبت های روزمره ام از مادرم تعریف می کنم. مثلا نقل قولی یا خاطره ای یا هرچیزی که مامان در آن نقش اساسی دارد.
این را بعد از دوستی با م متوجه شدم. چراکه هروقت بین صحبت ها، من حرف مامان را پیش می کشم، یکهو همه ساکت میشویم. بعد من در دلم خودم را برای بار صدم لعنت می کنم و می مانم مستاصل که آیا به م بگویم خدا مادر شما را بیامرزد یا نه؟!
آقاجون زیاد از قدیم ها تعریف می کند. هربحثی که پیش بیاید، یک خاطره ی مرتبط با آن در آستینش دارد که معمولا حسابی هم شیرین است.
شب های یلدا هم به رسم همه ی خانه ها، ما حلقه می زنیم دورش و او باز از قدیم ها می گوید. از شب های یلدای آن سال ها:
آقاجون از سرما می گوید و برفی که کل زمستان همه ی کوچه ها را سفید می کرد. از همسایه های عزیزتر از فامیلی می گوید که با بچه های زیادشان همه در خانه ی آن ها جمع می شدند. بچه های زیادی که شیطنت از چشم هایشان می بارید و آقاجون اسم همه شان را می دانست.
فکر می کنم من تا به حال خانه ی هیچ کدام از همسایه ها نرفته ام. این که چیزی نیست؛ اسم خیلی هاشان را هم نمی دانم.
آقاجون از کرسی می گوید که جمع صمیمانه و گرمشان را گرم تر می کرد. من به کرسی این چیز هیجان انگیز فکر می کنم که تصویرش را فقط در تلویزیون دیده ام و انگاری کلی خاطره ی هیجان انگیز دورش اتفاق می افتاده است.
آقاجون از انار می گوید، از خنده، از قصه و کتاب اسکندرنامه ای که جزء جدانشدنی شب یلدا بود. از سکوت محض همسایه های اغلب بی سواد ولی بامعرفت می گوید و از قصه ها و حماسه هایی که خود آقاجون از روی اسکندرنامه برایشان می خواند.
به تلویزیون نگاه میکنم و سکوت محضی که گاه گاه حاکم می شود تا صدای متکلم وحده ی تلویزیون بلندتر باشد.
آقاجون آه می کشد. مامان اقدس هم همینطور و به دنبالش اشک گوشه ی چشمش را با روسری اش پاک میکند و میگوید: قدیم ها که مثل الان نبود. هرچه دعا می کردیم سریع برآورده می شد. مثل حالا این همه آسمان دور نبود...
حالا من اشکم را پاک میکنم و به زمان باورنکردنی ای فکر میکنم که آسمان این همه دور نبود...
دوستی می گفت از وقتی دندان عقلش درآمده است، نگاهش به اطراف تغییر کرده و عاقلانه شده!
اما این نگاه عاقلانه، دارد برای من بسیار دردناک تمام می شود. ارزشش را ندارد. همین روزها از شرش خلاص می شوم! من همان نگاه سفیهانه ی قبل از دندان عقل را بیشتر دوست داشتم!
پ.ن: ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی خواهی برو عاشق شو ای عاقل
گفت: فعلا که ظاهرتان خوب است و چادری. باید دید چند ترم دیگر چگونه اینجا حاضر می شوید!
گفتم: آخر این هم شد حرف که شما در اولین برخوردتان با ما می گویید؟!
گفت: از روی تجربه حرف می زنم. چند وقت دیگر به خودت هم ثابت می شود که راست می گفتم.
این را گفت و شاید ته دلش آرزو کرد، چند ترم دیگر من با ظاهری متفاوت در دفترش حاضر شوم و مثل آن دوتا دختر مفلوک توی دفترش، زیر تعهدنامه را امضا کنم و به او تحویل دهم. و او همین طور به زیاد شدن و روی هم تلبار شدن تعهدنامه ها نگاه کند و به خود ببالد.
پ.ن: من از اینکه دو طرف چادرم را دستم بگیرم و با انگشت اشاره، آن را زیر صورتم محکم نگه دارم؛ لذت می برم. چند ترم دیگر که سهل است، تا آخر عمر این لذت را با هیچ چیز دیگر عوض نمی کنم.
جهنمی ها را به بهشت راه نمی دهند؛ این قاعده ی عادلانه ای ایست. جای هیچ اعتراضی هم ندارد. برای همین، اسمم که در قرعه کشی مشهد درنیامد، فقط نشستم و این همه بد بودنم را گریه کردم. این همه بی لیاقتی را...
اما در آغوش رافت شما، تحبس الدعایی هیچ معنایی ندارد ای امام رئوف! قربان شما که حتی اشک این بدترین را هم تاب نمی آورید. در قرعه کشی دوباره به جای انصرافی ها اینبار اسم من هم بود.
و حالا منم و بلیط مشهد و یک دنیا عشق...
راستی اوضاع خیلی دردناک تر از این حرف هاست...
یادم نبود ما فقط یک بار حق زندگی داریم...
فردا اگر بمیرم،
دستهایم حسرت گره خوردن در ضریح شش گوشه را
و پاهایم حسرت قدم زدن در بین الحرمین را
به گور میبرن...
و تمام./