هشت دقیقه
کربلای پنج، زیر آتش شدید دشمن به خدا می گوید: شهادت، اسارات یا مجروحیت؛ هر اتفاقی که افتاد، افتاد. فقط خدایا من قطع نخاع نشوم که از این یکی خیلی می ترسم. سه دقیقه بعد دلش می لرزد. از حرفی که به خدا زده پشیمان می شود. این بار می گوید: خدایا هرچه که تو می خواهی، من فقط راضی ام به رضای تو. پنج دقیقه بعد خمپاره می خورد کنار دستش و قطع نخاع می شود.
حالا سی و اندی سال است که بی حرکت روی تخت خوابیده اما خوشحال است که توی آن سه دقیقه از حرفش برگشته که مبادا برای خدا تعیین تکلیف کرده باشد.
خاطره ی این جانباز را سردار حسنی چندبار برایمان تعریف کرده بود اما هفته ی پیش باز هم گفت تا من له شوم زیر شرمندگی این همه تعیین تکلیف کردن برای خدا. شرمندگی بابت دعاهایی که فقط "امر" بود و حتی "خواهش" نبود.
خدایا، گرچه سه دقیقه من کمی طول کشیده است ولی حالا حسابی دلم لرزیده بابت دعاهای نابه جایی که کردم. حالا فقط راضی ام به رضای تو. پنج دقیقه بعد هر اتفاقی که می خواهد بیفتد، بیفتد. آرزوهای نابه جا همان بهتر که قطع نخاع باشند.