ما داشتیم پروژه مان را به استاد تحویل می دادیم که دانشجوی سال بالایی آمد توی اتاق و حسابی با استاد گرم گرفت. حتم کردیم جزو بچه های زرنگ کلاس است که اینجور صمیمی با استاد صحبت می کند. دکتر اما می دانست برای چه آمده است! اسمش را پرسید و برگه ی امتحان را تحویلش داد. دانشجوی سال بالایی عزیز نگاهی به برگه و نمره اش انداخت و با تردید پرسید: استاد امتحان از ده نمره بوده؟! استاد هم لبخند ملایمی تحویلش داد و گفت: از پنجاه نمره! :/
تو دختری...
می شود لباس های دخترانه ای که من را جلوی ویترین مغازه ها میخکوب می کرد را حالا تنت کنیم. بعد خودت و لباس هایت را محکم بگیرم توی بغلم. محکم محکم...
تصمیم دارم تمام نوزادی ات را بغل کنم. آخر حیفِ لحظه هایی که توی آغوشمان نباشی. حیف لذتی که این لحظه ها از دست بدهند.
بعدها بزرگ تر که شدی، میمانم مردد که لذت بغل کردنت بیشتر است یا لذت نگاه کردن تاتی تاتی راه رفتن هایت؟! می گذارمت زمین. با دامن کوتاه پرچینت شروع می کنی به قل خوردن. طاقت نمی آورم. دوباره بغلت می کنم...
ما دختریم...
دنیای پر از ماشین و فوتبال پسرها مال خودشان. ما دنیای پر از عروسک خودمان را داریم. حالا که من خاله ی تو هستم، تمام بازی هایمان یک خاله بازی حسابی ست...
پ.ن: هدی هنوز به دنیا نیامده ولی من او را از محمدصادق و محمدحسن و موسی و عباس بیشتر دوست دارم. تبعیض قائل نشدن بین بچه ها، در مورد خاله ها که جایی وارد نشده است؟!
اجازه ی هیچ اعتراضی نمی دهند. تجمع جلوی وزارت خارجه مجوز نداشت. تحصن سکوت مقابل ساختمان بهارستان مجوز نگرفت. تجمع جلوی مجلس هم بی اجازه بود. اجتماع میدان فلسطین را هم که می گفتند مجوز دارد، با وجود جمعیت زیادی که جمع شده بود، یک ساعت قبل از شروع مراسم مجوزش را لغو کردند. شاید برای اینکه فردایش رسانه هایشان، مردمی که جمع شده بودند را قانون شکن بنامند.
هر صدای مخالفی را سرکوب می کنند تا جایی که سخنگویشان گفته بود هر تجمعی علیه مذاکرات غیرقانونی و غیر شرعی است. انگار که دستمان را بسته بودند. صدای اعتراضمان به جایی نمی رسید. اگر هم می رسید آنقدر ضعیف بود که گوشی بدهکار نبود و زود فراموش میشد...
دیروز اما اجتماع بزرگی بود. صدای یاحسین جمعیت بلندتر از آن بود که کسی بخواهد خودش را به نشنیدن بزند. دیروز "یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب" بود.
عزیزان من، پرچم سه رنگ تابوت های شما اوج عرت و افتخار ماست. عزت، سردمداری حرکت جهانی علیه استکبار است. عزت، صدای نحن ابناء الخمینی بچه های یمن و سوریه و عراق است. عزت شمایید. پشت میزهای مذاکره خبری جز ذلت نیست. دیروز ما به پیروی از دست های بسته شما، مشت هایمان را گره کرده بودیم و صدای فریادهایمان هرلحظه بالا و بالاتر می رفت که "هیهات من الذله".
دیروز شما مجوز فریادهایی بودید که در گلوهایمان خفه شده بود. دیروز شما با دست های بسته تان و ما با حضورمان حرف هایمان را زدیم. باشد تا آن ها که باید، معنی این "حضور پرمضمون" را درک کنند.
کد زندگی ام ران شدنی نیست.
مدام اکسپشن می دهد.
هیچ ترای کچی هم مشکلش را حل نمی کند.
این برنامه دلش فقط تو را می خواهد...
دارم از پله های پل هوایی می آیم پایین که اتوبوسِ بی آرتی از کنارم رد می شود. از دویدن در خیابان متنفرم اما صندلی های خالی اتوبوس آدم را وسوسه می کند. شاید اتوبوس بعدی پر باشد.
می نشینم روی یکی از صندلی هایِ تکِ کنارِ پنجره و کیفم را باز می کنم. این هندزفری لعنتی، همیشه ی خدا گره خورده است. به زحمت بازش می کنم. "نقد تمدن غرب". حاج آقا پناهیان دارد ناامنی طالبان در افغانستان را با نظم و ترتیب خیابان های غرب مقایسه می کند.
خیابان نرسیده به میدان نه دی حسابی ترافیک است. حتما دوباره پلیس روی پل ایستاده، وگرنه مردم خودشان بهتر راه باز می کنند.
مردم جا باز می کنند و سوار اتوبوس می شوند. هوا حسابی دم کرده است. تحمل گرمی هوا و یک ساعت ایستادن توی شلوغی جمعیت اگرچه سخت است اما راحت تر از تحمل عذاب وجدان نشستن روی صندلی است. جایم را با فرد مسن تری عوض می کنم.
خانمی از ته اتوبوس با راننده دعوایش می شود. راننده هم با دروغ جوابش را می دهد. حاج آقا پناهیان دارد می گوید دروغ مخصوص جوامع ارزشی است. دعوا بالا می گیرد. توی این چندماهی که سوار بی آرتی می شوم، دایره ی لغات ناسزایی که بلدم چندبرابر شده. اتوبوس توی ترافیک ایستاده و شاید همین اعصاب ملت را به هم ریخته است.
برای موتوری ها اما ترافیک بی معناست. پشت سر هم از بین ماشین ها عبور می کنند. من هم دوست دارم سوار موتور شوم. توی عمرم فقط دوبار ترک موتور نشسته ام. تجربه ی تک چرخ زدن هم باید جالب باشد. حاج آقا پناهیان می گوید جوان تهرانی با اتوبوس هم تک چرخ می زند.
اتوبوس گیر کرده توی ترافیک قبل از تونل توحید. از ساختمان های خیابان نواب متنفرم. هیچ بویی از معماری ایرانی اسلامی نبرده اند. حس شلوغی و تراکم جمعیت را چندبرابر می کند. خوشحالم که توی یکی از این خانه ها زندگی نمی کنیم. و خوشحالم که توی خانه مان آکواریوم نداریم. هرچند که ماهی های این همه مغازه ی آکواریوم فروشی از توی اتوبوس پیدا نیستند اما من همیشه نگرانم که اگر شب، شیشه ی آکواریوم یکی از مغازه ها بشکند، صاحب مغازه فردا با صحنه ی وحشتناکی که روبه رو می شود چه کار می کند؟!
چراغ قرمز بالاخره سبز می شود. راننده ها دستشان را گذاشته اند روی بوق. حاج آقا پناهیان می گوید بی نظمی، بهتر از نظم ایجاد شده با اهانت است.
ترجیح می دهم این سخنرانی را بعدا گوش کنم. هندزفری را از گوشم در می آورم. صداها بلندتر می شود. مجسمه ی سیمانی میدان توحید هنوز دارد بالشش را توی سرش فشار می دهد. چه قدر از این غول سفید متنفرم. طراح و سازنده اش حتما لایق چند لیچار درست و حسابی است.
چمران اما بهتر است. سرسبزی کنار بزرگراه آدم را سرحال می آورد. توی خط ویژه با سرعت بیشتری حرکت می کنیم.
ساعت از هشت گذشته است که اتوبوس وارد ایستگاه می شود. یک بار به دوستی که برای اولین بار می خواست سوار بی آرتی شود گفتم هرجا دیدی نصف جمعیتِ اتوبوس پیاده شد، آنجا پل مدیریت است. همراه جمعیت پیاده می شوم. ده دقیقه سربالایی تا دانشگاه...
پ.ن: قدیمی ها می گفتند راه آدم را پیر می کند. به گمانم راست می گفتند.
جزوه یکی از بچه ها را گرفته بودیم و توی کتابخانه دانشکده داشتیم از روی صفحاتش عکس می انداختیم.
پیرمرد آن قدر آرام وارد کتابخانه شده بود که اصلا متوجه حضورش نشدیم. من فقط از پشت، صدایش را می شنیدم که داشت از مسئول کتابخانه، سراغ یک کتاب فیزیک را می گرفت.
وقتی شنیدم که گفت مخترع است و کتاب را برای تحقیق بیشتر روی اختراعش می خواهد، برگشتم نگاهش کردم. راحت هشتاد سالش می شد؛ عصا گرفته بود دستش و با دندان نداشته و لب های فرورفته هیچ چیز از یک پدربزرگ مهربان کم نداشت.
مسئول کتابخانه هرچه گشت کتاب مناسبی برای پدربزرگ پیدا نکرد پس راهنمایی اش کرد پیش استاد فیزیک تا دست خالی از دانشگاه نرود.
پیرمرد آرام از کتابخانه بیرون رفت تا به تحقیقاتش برسد؛ منِ به اصطلاح دانشجو هم برگشتم سرکارم تا از بقیه صفحه های جزوه دوستم عکس بیندازم. دو هفته دیگر امتحان ها شروع می شوند و اکثر جزوه های من هم ناقصند...
پ.ن: ژیروسکوپ وسیله ایست برای اندازه گیری و یا حفظ جهت.
اگر دست من بود، میدادم تمام شهر را گل یاس بکارند.
آن وقت، هرموقع دلت هوای بهشت می کرد،
فقط کافی بود یک نفس عمیق بکشی...