و کثره عدونا
همین روزها شیخ نمر برمی گردد و می شود والی حجاز؛ زاریا می شود مرکز رهبری شیخ زکزاکی بر آفریقا.
همین روزها بغض های ما لبخند می شود و خنده های تهوع آور آن ها گریه.
او همین روزها می رسد؛ ظهور نزدیک است...
همین روزها شیخ نمر برمی گردد و می شود والی حجاز؛ زاریا می شود مرکز رهبری شیخ زکزاکی بر آفریقا.
همین روزها بغض های ما لبخند می شود و خنده های تهوع آور آن ها گریه.
او همین روزها می رسد؛ ظهور نزدیک است...
نشسته ام توی ایستگاه اتوبوس. آن طرف خیابان، باغبان شهرداری دارد با چوب می زند به شاخه های درخت ها که برگ های زردشان بریزد روی زمین. با درخت ها همذات پنداری می کنم. نمی دانم چرا! اگر ذهنم این همه مشوش نبود حتما دلیل شاعرانه ای برایش پیدا می کردم. ولی حالا فقط به کتک خوردن درخت ها نگاه می کنم و اشک جمع می شود توی چشم هایم.
اتوبوس هنوز نیامده. خانمی می ایستد کنارم. انگشتش را می کشد روی یکی از صندلی های ایستگاه. لابد انگشتش خاکی می شود که نمی نشیند روی صندلی و کمی آن طرف تر منتظر می ایستد. فکر می کنم لابد چادر من هم که حالا نشسته ام روی صندلی خاکی شده. مهم نیست. حالا که گردوخاک نشسته روی تمام زندگی ام، چادر مشکی هم روش. دوباره اشک جمع می شود توی چشم هایم.
اتوبوس هنوز نیامده. من حالم خوب نیست. دیگر نمی توانم اشک هایم را نگه دارم. کاش اتوبوس زودتر بیاید تا من را برساند حرم. این مردم به دختری که توی ایستگاه اتوبوس نشسته و دارد گریه می کند خوب نگاه نمی کنند...
⋮
من این مراد ببینم بخود که نیم شبی به جای اشک روان در کنار من باشی
⋮
پ.ن: حضرت حافظ، کجای این عرش نشسته ای که این چنین به اعماق قلب آدم ها نزدیکی؟!
پرونده را گذاشته بود جلوی رویش و اطلاعاتم را می پرسید و یادداشت می کرد. پرسید چند سالته؟! خواستم بگویم "هنوز دو ماه مانده تا بیست سالم تمام شود یعنی هنوز نوزده سالم است!" ولی دیدم مطب دکتر جای این چانه زدن ها نیست. گفتم بیست سال و او هم نوشت بیست؛ و خدا می داند چه قدر از این حقیقت تلخ بیست سالگی بیزارم.
تو که می آیی خانه مان، زمان جور دیگری می گذرد. جور شادتری با بپر بپر بیشتر.
من بی خیالِ عقربه هایی که جلو چشممان روی دیوار چرخ می خورند، مدام از تو ساعت می پرسم و بعد هربار ذوق می کنم که هنوز "بیست دقیقه به ربع" است و تو همچنان کودکی...
پ.ن: تبدیل خاخا به خاله دردناک بود. تبدیل خاله خاطمه به خاله فاطمه دردناک تر. بزرگ شدن بچه ها غم انگیز است. پیر شدن خودم را هم که اضافه می کنم غم انگیزتر...
اینکه بگویی خواب دیده ای یک نفر از سفر زیارتی برگشته، این قدر به دیگران حس خوبی می دهد که مجبور می شوی از تعریف بقیه خواب صرف نظر کنی و در مورد حمله ی گاومیش های غول پیکری که برای سربریدن جلوی پای زائر آماده شده بودند و کلی خون و خونریزی که در ادامه اش اتفاق افتاده بوده، هیچ حرفی نزنی... :/
پ.ن: خواب عمو داوود خدابیامرز را دیده بودم. مادرم بنده خدا، چندین بار باذوق برای فامیل تعریف کرده که من خواب دیده ام عمو از سفر خانه ی خدا برگشته، عجب هم حال خوشی داشته است D:
نشسته ام روبه روی پنجره فولاد. نگاهم مدام بین سطرهای کتاب مفاتیح و گنبد طلایی در تردد است.
قصد خواندن زیارت عشورا را که می کنم، عطر کربلا می پیچد توی حرم. نفس عمیق می کشم. ریه هایم پر می شود از عطر خوب تربت، از حس ناب زیارت...
دلم پرواز می کند سوی بین الحرمین. دلم زودتر از خودم کربلایی می شود...
پ.ن: برات کربلا را مدیون امام رضا هستم. در عرض پنج ماه یک بار ایستادم رو به روی پنجره فولاد و دعا کردم؛ باردیگر ایستادم رو به رویش و تشکر کردم...
معلوم نیست آقایان پشت میز مذاکره چه حرف هایی زده اند که جان کری دو روز پیش در شورای روابط خارجی آمریکا گفته:
"اگر به توافق هسته ای پشت کنیم یک پیام بزرگ برای افراطی ها خواهیم فرستاد و آنها احساس خوبی پیدا می کنند و ما شاهد آنها خواهیم بود. چه کسی می داند که در انتخابات چه می شود؟ اما روحانی و ظریف که خود را در مذاکره با غرب به خطر انداختند و توانستند با غرب مذاکره کنند و به یک نتیجه برسند، به نظرم به دردسر جدی می افتند."
سوال اینجاست اتحاد باهم علیه دشمن یا اتحاد با دشمن علیه حزب رقیب؟! :(