خس

پربیننده ترین مطالب

چرا پسرها فقط دعوا بلدند؟

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۲۲ ب.ظ

خرس و ببعی را از بالای کمد می خواهد که باهاشان بازی کند. بازی که چه عرض کنم؛ خرس را گرفته توی یک دستش، ببعی را توی دست دیگر و مدام می کوبدشان به هم که یعنی دارند دعوا می کنند.

می گویم: "دعوا کار خوبی نیست. می شود مثلا خرس را ببری خانه ی ببعی مهمانی." بعد خرس را برمی دارم و انگار که دارد در می زند می گویم: "تق تق تق! آقای ببعی خونه اید؟!"

انگار خوشش می آید. ببعی را برمی دارد می گذارد زیر بالش که مثلا خانه اش آنجاست. بعد خرس را می برد نزدیکش: "ببعی خونه ای؟!" ببعی از زیر بالش می آید بیرون؛ خرس را که می بیند می رود یقه اش را می گیرد و دوباره دعوا شروع می شود. مثل اینکه کار حسابی بیخ دارد؛ حتی چشم دیدن همدیگر را هم ندارند.

  • فاطمه فاطمی

تشخیص اصلح خیلی آسان بود؛ خیلی

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ب.ظ

می گوید اگر حدس بزنی چند گردو توی دامن من است، هر پنج تایش را می دهم به تو.

بعد مردم تهران هی می گویند شش تا و آقایان مصباح و یزدی رای نمی آورند.

  • فاطمه فاطمی

هم وظیفه، هم حق

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ

من دو سال و دو ماه بود که یک رای بده بالقوه بودم؛ تا این که امروز بالاخره بالفعل شدم. :)

  • فاطمه فاطمی

روی اتوبوس

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۲۳ ب.ظ

ما هر روز شهر را از لابه لای موهای بدون شوره کریستین رونالدو تماشا می کنیم. ولی من به عنوان یک ایرانی، تصویر یک قهرمان ملی را ترجیح می دهم. موهایش هم شوره داشت، یکجوری کنار می آییم.

  • فاطمه فاطمی

تعبیر ندارد

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ

خواب دیدم یک ضبط صوت کوچک آورده اند خانه که می گویند صدای امام حسین درش ضبط است. بیشتر از این که خوشحال شوم ترسیدم. فکر کردم بعد از شنیدن صدا باید سنگینی یک کوه را به دوش بکشم.

نمی خواستم ضبط را روشن کنند ولی کردند. صدای الله اکبر خانه را پر کرد. مردی داشت با اقتدار رجز می خواند. صدا آن چنان پرهیبت بود که هزار بار آرزو می کردی در کنارش باشی تا در مقابلش. چند بار بلند تکبیر گفت و بعد سخنش را ادامه داد. من اما در همان سنگینی الله اکبرش ماندم. صدا ابهتی داشت که آدم را می لرزاند. شبیه همان هیبتی که جلوی ضریح شش گوشه آدم را می گرفت.

دیگر تاب نیاوردم. صدا همچنان داشت ادامه می داد ولی من از اتاق بیرون رفتم و نشستم این همه بد بودن خودم را گریه کردم. کاری که این چند وقت مدام تکرار می کنم.

  • فاطمه فاطمی

دست مرا بگیر

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ

اصلا انگار این شهیدان مدافع حرم رفته اند که جان ما را بگیرند.

داشتیم زندگیمان را می کردیم. از خانه که بیرون می رفتیم پارچه تبریک و تسلیت بالای در خانه همسایه مان نبود. هیچ وقت توی بهشت زهرا پای تابوت شهیدی نماز نخوانده بودیم. اصلا این چیزها مال فیلم ها بود. شهدا آدم هایی دور از ما بودند. با ما فرق داشتند.

ولی حالا عکس هایشان خیلی شبیه ماست. انگار سر همین خیابان این عکس را گرفته اند. توی همین آلودگی هوا نفس می کشیده اند. از سر شیطنت همین کارهای خنده داری را می کرده اند که ما می کنیم. پای ثابت همین جلسه ای بوده اند که من هم می روم. آقا اصلا این تاریخ ثبت شده روی سنگ قبر دوسال از من کوچک تر است...

خدایا، زندگی دارد برایم به آخر می رسد. از کجا بود که من این همه عقب افتادم...؟!

  • فاطمه فاطمی

ابهت

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ب.ظ

یک بار آمدم خواهرزاده هایم را دعوا کنم. آخر چهارتا پسر باهم شوخی نیست؛ گاهی واقعا دارند خراب کاری می کنند. 

یک بار آمدم درست و حسابی دعوایشان کنم. بعد یک دفعه وسط دعوا و داد و قال خنده ام گرفت. آخر بلد نبودم جدی باشم. قیافه ام که داشتم سعی می کردم خنده را پشت عصبانیت قایم کنم، آن قدر مضحک شده بود که بچه ها ریسه رفته بودند. دیگر نمی شد هیچ جوری جلوی خنده ام را بگیرم. بیخیال دعوا شدم و  پنج تایی باهم تا کی می خندیدیم.

دعوای آن دفعه که ماسید. بعد از آن هم هربار می آیم دادوبیداد کنم، یکیشان خاطره ی آن روز را یادآوری می کند و بعد دوباره همه با هم حسابی می خندیم. :|

  • فاطمه فاطمی

غریبی

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ

بچه وقتی حق بچگی اش را تمام کرده که غریبی کند؛ بغل هر آشنای دور و نزدیکی بزند زیر گریه. آخر وقتی از دست اذیت غریبه ای می آید پیش تو، چندان ذوق کردنی نیست. ولی وقتی از بغل کسی که دارد تمام تلاشش را می کند که او را بخنداند، باز هم به تو پناه می آورد، آن موقع است که نهایت کیف دنیا را می بری...


پ.ن: "تَعَرَّفْ إلَى اللّهِ فِی الرَّخاءِ..."

  • فاطمه فاطمی

بچه ها و من

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ب.ظ

محمدصادق به من میگفت خاله فامنه.

موسی خیلی زود صحبت کرد. آن اوایلش به من میگفت افتاده(!).
محمدحسن تا سه سالگی حرف نمی زد. یعنی یا کلا چیزی نگفت یا اینکه بعدش همه چیز را درست گفت.
عباس هم که تا همین چند وقت پیش به من می گفت خاله خاطمه.
هدی ولی فعلا فقط به من می خندد.
  • فاطمه فاطمی

خون شهید هدر نمی رود

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ

شهدا بعد از لحظه ی شهادتشان انگار می شوند رزمندگانی که دیگر تیر و ترکش و آسیب دشمن رویشان کارگر نیست. بعد می زنند به دل دشمن و تا ابد از آن ها تلفات می گیرند...

  • فاطمه فاطمی