بغلش کردم. او گریه می کرد من هم بیشتر.
می گفت مادرم همه چیزم بود؛ می گفت خیلی تنها شدم؛ می گفت برای من خیلی زود بود؛ می گفت حالا بدون مادرم چه کار کنم؟!...
من ولی حرفی برای دلداری دادن نداشتم. فقط بغلش کرده بودم و گریه می کردم؛ شاید از خودش هم بلندتر.
چادر مسافرتیشان را روی چمن های حرم امام برپا کرده بودند. دوتا دختر بودند که از قیافه هایشان معلوم بود از شهرستان آمده اند. بساط دود و دمشان هم برپا بود. جمعیت عزادار را نگاه می کردند و قلیان دود می کردند.
پدرم که دیدشان تاب نیاورد. پدرم بعضی وقت ها سید جوشان می شود؛ امروز هم از همان موقع ها بود. به چند نفر که از روبه رو می آمدند شاکی شد که چرا چیزی بهشان نمی گویید؟! بعد همگی رفتند و چیزی بهشان گفتند. آن قدر که فکر کنم تا آخر عمر در قهوه خانه هم دست به قلیان نزنند چه برسد به حرم مطهر!
خدایا، به این اشک ها بگو کمی بیشتر خوددار باشند.
من می خواهم قوی به نظر برسم؛ نمی گذارند...
خواب دیدم شهید آوینی معلم ادبیاتمان است. از میز جلو، ردیف به ردیف داشت تکالیفمان را نگاه می کرد. من به گمانم مشق هایم را نوشته بودم، اما هرچه می گشتم پیدایشان نمی کردم...