خس

پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یلدا

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۱ ب.ظ

آقاجون زیاد از قدیم ها تعریف می کند. هربحثی که پیش بیاید، یک خاطره ی مرتبط با آن در آستینش دارد که معمولا حسابی هم شیرین است.

شب های یلدا هم به رسم همه ی خانه ها، ما حلقه می زنیم دورش و او باز از قدیم ها می گوید. از شب های یلدای آن سال ها:

آقاجون از سرما می گوید و برفی که کل زمستان همه ی کوچه ها را سفید می کرد. از همسایه های عزیزتر از فامیلی می گوید که با بچه های زیادشان همه در خانه ی آن ها جمع می شدند. بچه های زیادی که شیطنت از چشم هایشان می بارید و آقاجون اسم همه شان را می دانست.

فکر می کنم من تا به حال خانه ی هیچ کدام از همسایه ها نرفته ام. این که چیزی نیست؛ اسم خیلی هاشان را هم نمی دانم.

آقاجون از کرسی می گوید که جمع صمیمانه و گرمشان را گرم تر می کرد. من به کرسی این چیز هیجان انگیز فکر می کنم که تصویرش را فقط در تلویزیون دیده ام و انگاری کلی خاطره ی هیجان انگیز دورش اتفاق می افتاده است.

آقاجون از انار می گوید، از خنده، از قصه و کتاب اسکندرنامه ای که جزء جدانشدنی شب یلدا بود. از سکوت محض همسایه های اغلب بی سواد ولی بامعرفت می گوید و از قصه ها و حماسه هایی که خود آقاجون از روی اسکندرنامه برایشان می خواند.

به تلویزیون نگاه میکنم و سکوت محضی که گاه گاه حاکم می شود تا صدای متکلم وحده ی تلویزیون بلندتر باشد.

آقاجون آه می کشد. مامان اقدس هم همینطور و به دنبالش اشک گوشه ی چشمش را با روسری اش پاک میکند و میگوید: قدیم ها که مثل الان نبود. هرچه دعا می کردیم سریع برآورده می شد. مثل حالا این همه آسمان دور نبود...

حالا من اشکم را پاک میکنم و به زمان باورنکردنی ای فکر میکنم که آسمان این همه دور نبود...

 

 
  • فاطمه فاطمی

عاقل

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۲ ق.ظ

دوستی می گفت از وقتی دندان عقلش درآمده است، نگاهش به اطراف تغییر کرده و عاقلانه شده!

اما این نگاه عاقلانه، دارد برای من بسیار دردناک تمام می شود. ارزشش را ندارد. همین روزها از شرش خلاص می شوم! من همان نگاه سفیهانه ی قبل از دندان عقل را بیشتر دوست داشتم!

 

پ.ن: ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی خواهی برو عاشق شو ای عاقل

  • فاطمه فاطمی

حراست

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۰ ب.ظ


گفت: فعلا که ظاهرتان خوب است و چادری. باید دید چند ترم دیگر چگونه اینجا حاضر می شوید!

گفتم: آخر این هم شد حرف که شما در اولین برخوردتان با ما می گویید؟!

گفت: از روی تجربه حرف می زنم. چند وقت دیگر به خودت هم ثابت می شود که راست می گفتم.

این را گفت و شاید ته دلش آرزو کرد، چند ترم دیگر من با ظاهری متفاوت در دفترش حاضر شوم و مثل آن دوتا دختر مفلوک توی دفترش، زیر تعهدنامه را امضا کنم و به او تحویل دهم. و او همین طور به زیاد شدن و روی هم تلبار شدن تعهدنامه ها نگاه کند و به خود ببالد.

 

پ.ن: من از اینکه دو طرف چادرم را دستم بگیرم و با انگشت اشاره، آن را زیر صورتم محکم نگه دارم؛ لذت می برم. چند ترم دیگر که سهل است، تا آخر عمر این لذت را با هیچ چیز دیگر عوض نمی کنم.

  • فاطمه فاطمی