خس

پربیننده ترین مطالب

راه

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ

دارم از پله های پل هوایی می آیم پایین که اتوبوسِ بی آرتی از کنارم رد می شود. از دویدن در خیابان متنفرم اما صندلی های خالی اتوبوس آدم را وسوسه می کند. شاید اتوبوس بعدی پر باشد. 

می نشینم روی یکی از صندلی هایِ تکِ کنارِ پنجره و کیفم را باز می کنم. این هندزفری لعنتی، همیشه ی خدا گره خورده است. به زحمت بازش می کنم. "نقد تمدن غرب". حاج آقا پناهیان دارد ناامنی طالبان در افغانستان را با نظم و ترتیب خیابان های غرب مقایسه می کند. 

خیابان نرسیده به میدان نه دی حسابی ترافیک است. حتما دوباره پلیس روی پل ایستاده، وگرنه مردم خودشان بهتر راه باز می کنند.

مردم جا باز می کنند و سوار اتوبوس می شوند. هوا حسابی دم کرده است. تحمل گرمی هوا و یک ساعت ایستادن توی شلوغی جمعیت اگرچه سخت است اما راحت تر از تحمل عذاب وجدان نشستن روی صندلی است. جایم را با فرد مسن تری عوض می کنم. 

خانمی از ته اتوبوس با راننده دعوایش می شود. راننده هم با دروغ جوابش را می دهد. حاج آقا پناهیان دارد می گوید دروغ مخصوص جوامع ارزشی است. دعوا بالا می گیرد. توی این چندماهی که سوار بی آرتی می شوم، دایره ی لغات ناسزایی که بلدم چندبرابر شده. اتوبوس توی ترافیک ایستاده و شاید همین اعصاب ملت را به هم ریخته است. 

برای موتوری ها اما ترافیک بی معناست. پشت سر هم از بین ماشین ها عبور می کنند. من هم دوست دارم سوار موتور شوم. توی عمرم فقط دوبار ترک موتور نشسته ام. تجربه ی تک چرخ زدن هم باید جالب باشد. حاج آقا پناهیان می گوید جوان تهرانی با اتوبوس هم تک چرخ می زند.

اتوبوس گیر کرده توی ترافیک قبل از تونل توحید. از ساختمان های خیابان نواب متنفرم. هیچ بویی از معماری ایرانی اسلامی نبرده اند. حس شلوغی و تراکم جمعیت را چندبرابر می کند. خوشحالم که توی یکی از این خانه ها زندگی نمی کنیم. و خوشحالم که توی خانه مان آکواریوم نداریم. هرچند که ماهی های این همه مغازه ی آکواریوم فروشی از توی اتوبوس پیدا نیستند اما من همیشه نگرانم که اگر شب، شیشه ی آکواریوم یکی از مغازه ها بشکند، صاحب مغازه فردا با صحنه ی وحشتناکی که روبه رو می شود چه کار می کند؟!

چراغ قرمز بالاخره سبز می شود. راننده ها دستشان را گذاشته اند روی بوق. حاج آقا پناهیان می گوید بی نظمی، بهتر از نظم ایجاد شده با اهانت است. 

ترجیح می دهم این سخنرانی را بعدا گوش کنم. هندزفری را از گوشم در می آورم. صداها بلندتر می شود. مجسمه ی سیمانی میدان توحید هنوز دارد بالشش را توی سرش فشار می دهد. چه قدر از این غول سفید متنفرم. طراح و سازنده اش حتما لایق چند لیچار درست و حسابی است.

چمران اما بهتر است. سرسبزی کنار بزرگراه آدم را سرحال می آورد. توی خط ویژه با سرعت بیشتری حرکت می کنیم.

ساعت از هشت گذشته است که اتوبوس وارد ایستگاه می شود. یک بار به دوستی که برای اولین بار می خواست سوار بی آرتی شود گفتم هرجا دیدی نصف جمعیتِ اتوبوس پیاده شد، آنجا پل مدیریت است. همراه جمعیت پیاده می شوم. ده دقیقه سربالایی تا دانشگاه...


پ.ن: قدیمی ها می گفتند راه آدم را پیر می کند. به گمانم راست می گفتند. 

  • فاطمه فاطمی

نظرات  (۴)

سلام. منم سه ساله برای دانشگاه بی آرتی سوار میشم... مسیر خیلی خیلی طولانی و خسته کننده! از ایستگاه دوم مسیر سوار میشم تا ایستگاه آخر...از نواب و ترافیکش که متنفرم! توی زنونه بیشتر از مردونه دعوا دیدم! موقع سرپا وایسادن هم بعضیا خیلی آدم رو اذیت میکنن... خیلی دلم میخواد از شر بی آرتی سوار شدن هر چه زودتر خلاص بشم... 
پاسخ:
سلام :)
ولی ناشکری نکنیم. بی آرتی از مترو خیلی بهتره. چندباری که اومدم با مترو برگردم خونه واقعا از زندگی سیر شدم... :(
آقای پناهیان چه قدر حرف میزند!
پاسخ:
حاج آقا پناهیان می گوید: "ادب" یک انگیزه یا راه عمومی، فراگیر و سهل الوصول برای خوب شدن است.
نه! مثل این که خیلی بیش‌تر از حد تصورم حرف می‌زنند!
  • خارج ازچارچوب
  • کامنت دوستم محمدمهدی...حالم رو بد کرد!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">