فَإِنِّی نَسِیتُ...
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ب.ظ
آن شب از وحشت مرگ خوابم نمی برد. فکر می کردم چشم هایم را که ببندم دیگر هیچ وقت بیدار نمی شوم. ولی از بعد از ظهرش، از توی خود دانشگاه و بعد توی بیمارستان و بعد توی خانه آن قدر گریه کرده بودم که دیگر نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
یادم نیست آن شب چه خوابی دیدم ولی صبح که بیدار شدم، همچنان از وحشت بدنم کرخت بود. اولین کار با دست های باندپیچی شده ام صورتم را لمس کردم که ببینم هنوز زنده ام یا نه...
پ.ن: اگر آن روز توی آزمایشگاه فیزیک مرده بودم، هنوز چهلمم نشده بود؛ ولی الان آن قدر با خیال آسوده نشسته ام اینجا که انگار قرار نیست هیچ وقت بمیرم...
- ۹۴/۱۰/۰۸
پی شده؟
آزمایشگاه را ترکوندید؟!