خس

پربیننده ترین مطالب

ماست

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۰ ب.ظ


گفت: "حرف نزن. تو الان بگویی ماست هم گران شده من عصبانی می شوم. این قدر که این شیخ اهل تدبیر را دوست دارم."

نگاهش کردم؛ شبیه یک اصلاح طلب غربگرا یا شبیه ضدانقلاب نبود. شبیه خودم بود. منی که سال های پیش، وقتی هنوز رییس جمهور سابق را دوست داشتم اگر می گفتند ماست گران شده عصبانی می شدم. از روی تعصب... از روی احساس...

 

پ.ن: جروبحث سیاسی با دخترها فایده ای ندارد. حتی اگر بر منطقش غلبه کنی، حریف احساسش نمی شوی...

  • فاطمه فاطمی

مهلاً مهلا

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۳ ب.ظ

آرام تر ذوالجناح...

   بگذار چشم ها حتی شده برای لحظه ای دیرتر باران فراق را تجربه کنند.

   بگذار وداع اهل حرم با امامشان طولانی تر شود.

ذوالجناح، لحظه ای درنگ...

   که تو را پس از این بازگشتی نخواهد بود مگر با زینی خالی از سوار...!

  • فاطمه فاطمی

تخت فولاد

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ب.ظ


یک ردیف از سه ردیف خرمای چیده شده توی جعبه را پخش کرده بودیم. دو ردیف باقی مانده را با جعبه اش گذاشتم داخل مقبره ی آیت الله بیدآبادی و آمدم بیرون.

مامان و بابا هنوز سر مزار میرمعصوم ایستاده بودند. بابا فاتحه اش را که خواند، مصلی نیمه کاره را نشان داد و گفت: "سر مزار کشیکچی هم برویم. توی مسیر تا آن جا، حتما خرماها هم تمام می شوند."

برگشتم تا دوباره جعبه خرما را بردارم. پیرزنی که چند لحظه پیش جعبه را تعارفش کرده بودم و دوتا خرما برداشته بود ایستاده بود داخل مقبره؛ از روی مقنعه سفید و مانتو قرمز گل گلی که پوشیده بود شناختمش. من را که دید سریع نگاهش را دزدید و به قبر خیره شد؛ جایی که دیگر جعبه خرما رویش نبود.

برگشتم بیرون و حسرت خرماهایی را خوردم که هرکدام یک فاتحه بود اما حالا همه شان با هم فوقش یک فاتحه داشتند.

از لابه لای آجرهای دیوار مشبک پشت مقبره دوباره داخل را نگاه کردم. پیرزن جعبه خرما را سرجایش گذاشته بود. من را که دید خودش را با نوشته های روی دیوار سرگرم کرد. هرچه ایستادم او بیرون برود بعد من بروم داخل و جعبه را بردارم، نشد. او ایستاده بود همانجا و یک چشمی من را می پایید.

مامان و بابا هم حسابی دور شده بودند. برای اینکه بیشتر از این، از آن ها دور نیفتم، رفتم داخل و جعبه را برداشتم. داخلش دو ردیف به علاوه ی دو خرما بود. پیرزن خرماهای خودش را هم داخل جعبه جا گذاشته بود.

 

پ.ن: شاید اگر بی خیال جعبه ی خرما می شدی، ثوابش بیشتر بود. حسرت آن دوتا خرما را هم به دل پیرزن نمی گذاشتی...

  • فاطمه فاطمی

اسدالله

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ب.ظ


"از قدیم گفتن، البته خودم گفتم؛ از قدیم گفتن، شما سوار خوب قطاری شدید؛ چون الان مقابل یکی از خوانندگان محبوب مترو قرار گرفتید. آقای اسدالله... "

امروز صبح با اسدالله آشنا شدم. یک پسرچه ی ریزجثه که بین واگن های مترو میچرخید و با شیرین زبانی مسافران را مجاب میکرد که به قدر کرمشان به او پول دهند و بعد، شنونده ی آهنگ های درخواستیشان از شادمهر عقیلی و محسن یگانه، در بین شلوغی های مترو باشند.

میکروفون خیالی را دستش میگرفت و شروع میکرد به خواندن. اگرچه آهنگ هایش اغلب با "بقیش رو بلد نیستم" تموم میشد ولی بازهم تشویق مسافرها را به دنبال داشت. شاید درنظرش این یک کنسرت واقعی بود که این همه از تشویق ها کیف میکرد.

 

پ.ن: کلاس هفتم بود اما به درس علاقه ای نداشت. عوضش زندگی هیجان انگیزی داشت.

  • فاطمه فاطمی

اسباب کشی

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ب.ظ


یک اسباب کشی که خانه ی خواهرت را تنها یک کوچه دورتر می کند، گاهی می تواند این قدر اعصاب خرد کن باشد که تو حتی اگر روز عید قربان شیرینی درست کنی و با چایی تازه دم ببری که خستگیشان را بیرون کنی، آخرش هم همه با اخم ازت تشکر می کنند...



پ.ن: بین این همه، اگر فقط اخم های مامان درهم باشد، باز هم انگاری همه اخم کرده اند...

  • فاطمه فاطمی

بغل دستی

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۷ ب.ظ


آهای رفیق!

      هرچند که تو آن سوی شهر قبول شدی و من هم آن سوی دیگر شهر...

                                      اما هنوز روی نیمکت قلب هایمان بغل دستی هستیم...

 

                                                                                                   مگر نه...؟!

  • فاطمه فاطمی

مذاکره

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ب.ظ


حضرت آقا: ... مبنائاً به مذاکره معتقدم؛ اما مذاکره با که و بر سر چه؟ مذاکره برای رسیدن به یک قدر مشترک؛ دو طرف باید همدیگر را قبول داشته باشند؛ یک حدّ وسطی هم وجود داشته باشد؛ مذاکره کنند تا به این حدّ وسط برسند. آن طرفی که شما را اصلاً قبول ندارد، با اصل وجود شما به عنوان جمهوری اسلامی مخالف است، با او چه مذاکره‌ای میتوانید بکنید؟! ... من فکر نمیکنم [از] این مذاکرات آن نتیجه‌ای را که ملّت ایران انتظار دارد، به‌دست بیاید. ... اگر نتیجه گرفتند که چه بهتر، امّا اگر نتیجه نگرفتند، معنایش این باشد که برای حلّ مشکلات کشور بایستی کشور روی پای خودش بایستد.

 

حسن روحانی: براین باوریم که موضوع هسته‌ای، یک راه‌حل، بیشتر ندارد و آن فقط مذاکره است و اگر برخی در تخیل خویش، به راه‌های دیگری می‌‌اندیشند، سخت در اشتباهند.

 

پ.ن: تو سخت در اشتباهی آقای رییس جمهور که در تخیل خویش، می اندیشی که با زیر پا گذاشتن حرف ولی میتوانی به جایی برسی.

  • فاطمه فاطمی

رابعه

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ق.ظ


استاد ادبیات می گفت در قرون گذشته شاعر یا نویسنده زن نداشته ایم.

می گویمش پس رابعه؟!

تصحیح می کند بله! "رابعه اسکویی" البته بیشتر عارف بوده است تا شاعر.

جواب می دهم "رابعه بنت کعب" شاعر قرن چهارم بوده است و "رابعه عدویه" عارف. "رابعه اسکویی" بازیگر فیلم طنز است البته!!!

 

پ.ن: دکتری ادبیاتش را نمی دانم از کجا گرفته بود. من که دیپلمم را همین پارسال از یک مدرسه دولتی گرفتم.

  • فاطمه فاطمی

اول مهر

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۳۰ ب.ظ


قاعدتا اول مهر اول دبستان حسابی گریه کرده ام اما چیزی یادم نیست فقط همین یادم مانده که یکی از بچه های پیش دبستانی را آن سر حیاط دیدم، دویدم طرفش و بغلش کردم!

اول مهر دوم و سوم و چهارم و پنجم دبستان یادم نیست...

کفش هایی که اول راهنمایی خریده بودم را خیلی دوست داشتم. تمام مدت سخنرانی اول مهر مدیر، من، سر به زیر داشتم کفش هایم را نگاه می کردم.

اول مهر دوم و سوم راهنمایی یادم نیست...

اول مهر اول دبیرستان یکی از بچه ها، توی حیاط به دوستش چیزی گفت که تا آن زمان نشنیده بودم؛ بعد ها فهمیدم که فحش است؛ و تا هنوز معنی اش را نمی دانم.

دوم دبیرستان مدرسه ام را عوض کردم.

تابستان سوم و چهارم دبیرستان را مدرسه می رفتیم. با شروع مهر لااقل دیگر حرص این را نمی خوردیم که بقیه بچه های مدرسه خوابند و ما باید صبح زود سر کلاس های گرم و دم کرده ی مدرسه حاضر شویم.

امروز اول مهر اولین ترم دانشگاه بود. امیدوارم بعدها یادم نماند که امروز از پله های دانشکده ی مهندسی خوردم زمین!

  • فاطمه فاطمی

اردوی قم جمکران

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۰۹ ب.ظ


این آخرین اردوی مدرسه ای مان است قبل از دانشگاه رفتن.

زنگ می زند و می گوید فردا منتظرش نباشیم، حسابی دلشوره دارد و نمی آید. اول دعوایش میکنم و بعد خیالش را راحت می کنم که فوقش تصادف می کنیم، اتوبوس چپ می کند، درهایش قفل می شود، آتش میگیرد و همه می میریم. اسممان را هم می گذارند شهید و رستگار می شویم. می پرسد تو دلشوره نداری؟! می گویم نه! خوشحال می شود و یکی از صندلی های عقب اتوبوس را از حالا برای خودش رزرو می کند.

حالا من حسابی دلشوره دارم. اگر واقعا تصادف کردیم، اتوبوس چپ کرد، درهایش قفل شد، آتش گرفت، او مرد و من زنده ماندم، آیا من مقصر هستم؟! آیا در مرگش نقشی داشتم؟! آیا دادگاه من را به عنوان قاتل مجازات خواهد کرد؟! اگر هم عفو به حکم اعدامم بخورد، آیا با بار عذاب وجدان می توانم زندگی کنم؟! شاید هم خودکشی کردم...

  • فاطمه فاطمی