من الله تعالی علی المسلمین بشفائک
جانت که به جانش بند باشد و نفست از نفسش گرم، این روزها بعد از تیتر یک اخبار حسابی رنجوری...
پ.ن: الهی بمیرم آقا... :(
جانت که به جانش بند باشد و نفست از نفسش گرم، این روزها بعد از تیتر یک اخبار حسابی رنجوری...
پ.ن: الهی بمیرم آقا... :(
من اگر شمالی بودم از همه ی مسافرهایی که تعطیلاتشان را لب دریا می گذرانند نفرت داشتم.
پ.ن: دو نوع آشغال داریم. یکی از نوع ضایعات خوراکی ها و امثالهم و دیگری از نوع آدم...
اول گفتی که خوب است. آن قدر هم به این خوب بودن پر و بال دادی که دلم قرص شد؛ از رحمة للعالمین بودن پیامبر برایم گفتی و از ان الارض یرثها عبادی الصالحون.
اما به همه ی اطرافیانم گفتی که بد است؛ برای اثبات این بد بودن هم سنگ تمام گذاشتی؛ آیات عذابی که حتی خواندنش آدم را به وحشت می اندازد.
حالا هم که میگویی سأریکم آیاتی فلا تستعجلون
پس فعلا صبر میکنیم به انتظار نشانه هایی که وعده اش را دادی...
قسم و التماس من دیگر برای کسی ارزشی ندارد.
اشک هایم با بی اعتنایی از کنار قسم هایم عبور می کنند و فکر و خیال های بی موقع، برخلاف التماس های من در سرم چرخ می خورند.
پ.ن: من شب ها فقط دلم می خواهد بخوابم. نه دلم می خواهد گریه کنم و نه فکر و خیال...
نیم ساعت می نشیند کنارم و دو ساعت های های گریه کردنم را تبدیل می کند به لبخند. بلند می شوم صورتش را می بوسم. محکم بغلم می کند.: فاطمه خیلی دوستت دارم، خیلی...
پ.ن: وقتی بهترین خواهرهای دنیا مال منند...
شنیده ام خداوند در روز قیامت عذاب برزخی را هم در نظر می گیرد و از عذاب اخروی کسانی که جهنم برزخی را چشیده اند، می کاهد.
خدایا!
جهنم دنیا چه طور؟!
حساب عذاب این روزهایم را داری...؟!
کوه عجیب خوب است. پا که بر دامنه اش می گذاری، عظمتش دلت را می لرزاند. نگاهش می کنی؛ "تحسبها جامده" آن قدر سخت و محکم ایستاده است که انگار همه ی سنگینی این کره خاکی را دارد تنهایی به دوش می کشد. انگار آرامش گهواره ی زمین تنها به واسطه ی ایستادگی این میخ هاست.
اما من "و هی تمر مرّ السحاب" را بیشتر دوست دارم. تو بالا می روی از کوهی که خود دارد مثل ابر عبور می کند. تو حرکت می کنی روی چیزی که خود دارد می رود. با هم بالا می رویم. با هم پایین می آییم. با هم می چرخیم؛ تو گویی جمعه ها هم من و کوه با هم دعای عهد می خوانیم.
"سهلها و جبلها" را که می گویم، چه قدر دوست دارم من هم جزو آن مومناتی باشم که از بالای کوه بر دردانه ی خدا سلام می دهند. به "ظهر الفساد فی البر و البحر" که می رسم، انگار داغ دل کوه تازه شده باشد بلندتر از من "فاظهر اللهم لنا ولیک" را می گوید. من سه بار "العجل العجل" می گویم اما کوه آن قدر تکرار می کند که صدایش تا دورها می رود. تا جایی که مخاطب کلام پژواک صدایمان را می شنود.
کوه عجیب خوب است. هرچه بالاتر می روی، نه اینکه خدا نزدیک تر شود که تو دورتر می شوی از هرآنچه خدا را از تو دور می کند. چه قدر کوچک می شود هرچیزی که بزرگی اش در نظرت، جای بزرگی خدا را می گرفت.
کوه عجیب خوب است...
پ.ن: و چه قدر این تاب خوردن و معلق ماندن دوست داشتنی است...
شاید این یک جک خنده دار باشد که دختری درست شب قبل از مراسم خواستگاری، آبله مرغون بگیرد...
پ.ن: نقش اول یک جک را بازی کردن اصلا حس خوبی ندارد. :(
من از ذهنم کار نکشیده ام. مغز من یک موجود نحیف و لاغر است که لابد این روزها از زور فشار فکر، کمرش نزدیک شکستن است. من نمی دانم کمر مغز کجاست اما می دانم اگر بار فکری روی دوش مغز زیاد شود و کمرش درد بگیرد، نتیجه اش این می شود که یک شب تا صبح هرکار می کنی خوابت نمی برد.
مغز من دارد فکر می کند که با رتبه 1561 ریاضی چه کار می توان کرد؟! آیا انتخاب رشته کار آسانی است و از دست خودم برمی آید یا باید بسپارمش به این موسساتی که دارند روز به روز مثل قارچ تکثیر می شوند؟! آیا من رشته ی مورد علاقه ام را انتخاب کرده ام؟! آیا این انتخاب درستی است؟! از طرفی آیا او انتخاب درستی است؟! آیا من توان کارهایی به این بزرگی را دارم؟! آیا خودم این قدر بزرگ هستم؟! ویژگی منفی او چیست؟! ویژگی مثبت او چه طور؟! چه چیزهایی برای من مهم هستند؟! آیا این تصمیم عاقلانه ای است؟! آیا...؟!
پ.ن: کمر مغز شاید جایی نزدیک کمر خودمان باشد! این روزها کمر خودم هم دارد می شکند...